یک شب شاه عباس با لباس مبدل در کوچههای شهر میگشت که به سه دزد برخورد کردکه قصد دزدی داشتند
شاه عباس وانمود کرد که اوهم دزد است و از آنان خواست که او را وارد دارودسته خودکنند.
دزدان گفتند ما سه نفرهر یک خصلتی داریم که به وقت ضرورت به کارمیآید
شاه عباس پرسیدچه خصلتی ؟
یکی گفت من از بوی دیوار خانه میفهمم که درآن خانه طلاو جواهر هست یا نه و به همین علت به کاهدان نمیزنیم . دیگری گفت من هم هر کس را یک بار ببینم بعداً در هر لباسی او را میشناسم
دیگری گفت من هم از هردیواری میتوانم بالا بروم
از شاه عباس پرسیدند تو چه خصوصیتی داری که بتواند به حال ما مفید باشد ؟
شاه فکری کرد و گفت من اگر ریشم را بجنبانم کسی که زندانی باشد آزاد میشود
دزدها او را به جمع خود پذیرفتند وپس از سرقت طلاها را در محلی مخفی کردند .
فردای آن شب شاه دستور داد که آن سه دزد را دستگیر کنند. وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی که با یک بار دیدن همه را باز میشناخت فهمید که پادشاه رفیق شب گذشته آنها است پس
این شعر را خطاب به شاه خواند که :
ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ آخر بجنبان ریش را
منبع هوش شنوا
http://hosheshenava.ir/p/200